تمام می شود این روزها

ساخت وبلاگ

حالم خوب است؟! همه چیز آنطور که فکر می کردم اتفاق افتاد؟! رضایت مند و خرسند به تمام آن رویاهای رنگین و پر از شکوه رسیدم ؟!! هنوز از جواب دادن به سوال های هر روزه خودم طفره می روم و فکر می کنم شاید فردا که همه چیز بهتر شد می شود با صلابت به خودم بگویم بله . راه را درست آمدی ..تنبلی کردی.. پشت گوش انداختی... اما دقیقا همان جایی هستی که باید باشی. انگار فقط امیداست که میتواند دستت را بگیرد و بگوید نترس، آرام آرام پیش برو فقط دو قدم مانده. نترس از این روزها که بدتر نمی شود، وقتی دلتنگی می آید و دستاهایش را محکم دور گردنم می اندازد و خفگی تا توی مفز و پاهایم می پیچید، می شود صدایت را شنید یا عکس هایت را دید؟ می شود باشی وقتی این خیابان با آن درخت های تر و تازه منتظر عبور من و توست، کجایی پس؟! کجایی تا بشود قوری گلدار چینی را با چای و هل و دوتا فنجان و یکی دو دانه شیرینی توی سینی گذاشت و آمد کنارت نشست ... دنیا را بگذارم کنار و قربان قد وبالایت شوم...دلم قنج برود وقتی نگاهت کنم ...زمین و زمان و و روز و هفته یادم می رود..نمی دانم این را میدانی یا نه؟ همه چیز فراموش می شود تمام غم های جهانم از حرکت بازمی ایستند و انگار می دانم همه چیز درست می شود. 

دلتنگم

.

.

اتفاقا دلتنگی شاخ و دم و دست و پا دارد، وقتی نشسته ای و داری روزمره ات به آخر می رسانی یا نه همان اوایل صبح است و هنوز ناشتایی، چمباتمه زده بالای سرت نشسته که ای دل غافل کجایی که بی او سحر شد! هی چشم میبندی که مثلا خوابم، اما بی خیال نمی شود... نشسته ای به امور یومیه، از پشت صندلی شاخ و دمی تکان می دهد و تو می افتی توی سیاه چاله ی دلتنگی، میزنی به دل کوچه و خیابان، شانه به شانه ات راه افتاده تا خسته و غمگین تر راه کج کنی سمت خانه و برگردی. غروب شده، تنها هی این پا و آن پا می کنی یه چایی دم کنی شاید خلق ات باز شود..چای کیسه ای و لیوان به دست می نشینی، دست هایش را می گذارد توی دستت و می گوید نترس..تمام می شود این روزها ...من بسیار دیده ام 

Esquisse...
ما را در سایت Esquisse دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cesquisse8 بازدید : 78 تاريخ : پنجشنبه 27 تير 1398 ساعت: 23:06