معجزه

ساخت وبلاگ

تمام ماجرا  معجزه, آسا و با سرعت اتفاق افتاد، از روز اول تا همین لحظه که نشسته ام توی اتاقش !

سعی کردم تو دار باشم و نگذارم دل آشوبی و بی قراری هایم را کشف کنند، هر بار بهانه درس و کار آوردم تا ندانند دل در گرو که داده ام که این چنین بی قرارم

چه صبح های رخوتناکی که باید تا شب منتظر می ماندم تا بشود صدایش را شنید یا تصویرش را در همان قاب همیشگی. بیشتر مکالمه مان را او حرف میزد از اینکه چه کرده و چه شده و گاهی معترض که چرا من حواسم نیست ...اما من آن لحظات حواسم بیشتر از همیشه جمع بود، جمع صدایش، خنده هایش، فرم حرکت لب ها، مژه های تابدار و دستانش که گاهی تو کادر می آمد و او نمی دانست تا حد چه من شیقته دستانش هستم، نه زخمت و بی قواره نه نازک و شکننده یک نوعی از تعادل در فرم و کشیدگی انگشتان، از عناصر پررنگی که همان بار اول که روبرویم نشسته بود و فنجان قهوه ی شیرین شده اش را هم میزد،کشفش کردم. دستان گرمی که من دوستشان دارم و آن حلقه ساده طلایی در دست چپش چه خوش نشسته .

 

من از زمره خوش اقبالان تاریخ بودم چون دیگر توانی برای دوری و چشم به جاده دوختنم نبود. قدیم ترها که بسیار جوان بودم و هیچ نگاری دلم را نمی برد فکر می کردم بهترین نوع دلدادگی همان عشق اساطیری است. تراژدی مادندگاری از تمنا و نرسیدن ها .... و چه غم انگیز!

هنوز هم  گاهی ...نیمه شب ها از عمد دستم را می برم سمتش تا مطمئنم شوم هست، خیال نکرده ام ...می ماند رفتنی در کار نیست. امان از بوی آن شیشه عطر مشکی که بیشتر وقت ها همدم دلتنگی هایم بود ... همیشه توی درش مرطوب از عطر بود، روزهای خاکستری کمی نوک بینی م   می مالیدم و تا شب مست بوی یار

 

Esquisse...
ما را در سایت Esquisse دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cesquisse8 بازدید : 57 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 16:23